دل نوشته
و شباهنگام🙏
فرصتِ خوبی برایِ اندیشیدن به ناممکن های محال است!
چرا که سپیده فردا از دلِ این تاریکی
نمایان می گردد!!🙋♀️
هم چنان که تو شاید بپنداری
که غرقِ در ظلمتی 😞
و شاید رسیده به بن بستی😖
و حال آنکه….
پایانِ این شبِ سیه 😌
سپیده دم است!😉
.
.
پ.ن:هُوَ رَبُّ المُستَحیِل وَ نَحنُ نَبکِی عَلی المَکیِن🙏
او پروردگار محالات است، و حال آنکه ما بر ممکنات میگرییم🥺
شبتون منور به نورِ الهی🙌
به قلمِ زهرا مقدم
مورچه های دور اندیش
فکرِ زمستونت نبود!!!🤔
سال سوم راهنمایی که تمام شد ، ما رو از طرف یه موسسه دعوت کردن به یه همایش 🌱
استاد مشاوره اومدن و شروع کردن به فواید
برنامه ریزی درسی گفتن و اینجور صحبتها 🙄
به یه اسلاید رسیدن که اون اسلاید رو تا آخر عمرم یادم نمیره!!😌
اسلاید تصویر یه مورچه بود و یه گنجشک 😇
و داستان از این قرار بود که ….
میگفتن توی فصل تابستون، مورچه ها مشغول ِ جمع آوریِ توشه بودند 🐜
یه گنجشک بود که هی مستانه جیک جیک کنان میومد و این مورچه ها رو مسخره میکرد 🙁
که ای بابا!
چرا دارین توشه جمع میکنین🤔😂
همه چی هست ،همیشه هم هست!!😁
شما اینکارتون بیخودیه 😉😒
گذشت و گذشت…
و به زمستون رسید، اون موقع دیگه همه چی نبود 🥲
درخت ها عریان شده بودند …
و هر چه گل و گیاه بود- خب البته به اقتضای فصل-خشک شده بودن😊
اون موقع بود که گنجشک در به در دنبالِ مواد غذایی میگشت🙄
ولی چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد😶
اینجا بود که به یادِ مورچه هایی افتاد که تابستون کلی مسخرشون کرده بود😟
و خب الان هم محتاجشون شده بود!!🙄
اینجا به خودش:
من که چاره ای ندارم😕
باید از مورچه ها کمک بگیرم 😔
خلاصه اینکه رفت سراغ مورچه ها !😇
مورچه بهش گفت ، یادته..
جیک جیک مستونت بود/
فکرِ زمستونت نبود
ولی باشه من این زمستونو استثنا کمکت میکنم😊
ولی از فصولِ بعدی خودت باید به فکر باشی 😉 و توشه جمع کنی😇
استاد مشاور با استنتاج از این داستان به ما گفتن از تابستون به فکر توشه زمستون باشین🌱
ینی اینکه دروس رو پیشخوانی کنید!!🤗
مثل گنجشک بی توشه نمونین 🤧
پ.ن:میتونه تلنگر خوبی هم برای فرجه ها باشه🤗 برای آنان که ،پند میگیرند😁
اول خودم😖
به قلمِ زهرامقدم
خدا می بیند
خدا که می بینه
(غاده جابر)
اولین عید بعد از ازدواج مان بود.لبنانی ها هم رسم دارند که دور هم جمع شوند.مصطفی به خانه ی پدرم نیامد و در موسسه ماند. شب از او پرسیدم:
خیلی دوست دارم بدونم چرا نیومدی؟
گفت:الان عیده، خیلی از بچه ها رفتن پیش خونواده هاشون، اونها وقتی برمیگردن، برای این ۲۰۰، ۳۰۰ نفری که توی مدرسه موندن ، تعریف میکنن که چنین و چنان شد.
من باید توی موسسه بمونم ،با اینها ناهار بخورم، سرگرم شون کنم، تا وقتی اون ها تعریف کردن، این ها هم چیزی برای گفتن داشته باشن.
گفتم:خب،چرا غذایی که مادرم فرستاده بود، نخوردین؟
نان و پنیر و چای خوردین؟
گفت:اون غذا ، غذای مدرسه نبود.
گفتم:شما دیر اومدین،بچه ها نمی دیدن که شما چی خوردین.
اشک هایش جاری شد و گفت:
خدا که می بینه….
?منبع؛کتاب چمران مظلوم بود
(خاطراتی از شهید مصطفی چمران)