خدا می بیند
04 شهریور 1400 توسط زهرا مقدم
خدا که می بینه
(غاده جابر)
اولین عید بعد از ازدواج مان بود.لبنانی ها هم رسم دارند که دور هم جمع شوند.مصطفی به خانه ی پدرم نیامد و در موسسه ماند. شب از او پرسیدم:
خیلی دوست دارم بدونم چرا نیومدی؟
گفت:الان عیده، خیلی از بچه ها رفتن پیش خونواده هاشون، اونها وقتی برمیگردن، برای این ۲۰۰، ۳۰۰ نفری که توی مدرسه موندن ، تعریف میکنن که چنین و چنان شد.
من باید توی موسسه بمونم ،با اینها ناهار بخورم، سرگرم شون کنم، تا وقتی اون ها تعریف کردن، این ها هم چیزی برای گفتن داشته باشن.
گفتم:خب،چرا غذایی که مادرم فرستاده بود، نخوردین؟
نان و پنیر و چای خوردین؟
گفت:اون غذا ، غذای مدرسه نبود.
گفتم:شما دیر اومدین،بچه ها نمی دیدن که شما چی خوردین.
اشک هایش جاری شد و گفت:
خدا که می بینه….
?منبع؛کتاب چمران مظلوم بود
(خاطراتی از شهید مصطفی چمران)