خدا می بیند
خدا که می بینه
(غاده جابر)
اولین عید بعد از ازدواج مان بود.لبنانی ها هم رسم دارند که دور هم جمع شوند.مصطفی به خانه ی پدرم نیامد و در موسسه ماند. شب از او پرسیدم:
خیلی دوست دارم بدونم چرا نیومدی؟
گفت:الان عیده، خیلی از بچه ها رفتن پیش خونواده هاشون، اونها وقتی برمیگردن، برای این ۲۰۰، ۳۰۰ نفری که توی مدرسه موندن ، تعریف میکنن که چنین و چنان شد.
من باید توی موسسه بمونم ،با اینها ناهار بخورم، سرگرم شون کنم، تا وقتی اون ها تعریف کردن، این ها هم چیزی برای گفتن داشته باشن.
گفتم:خب،چرا غذایی که مادرم فرستاده بود، نخوردین؟
نان و پنیر و چای خوردین؟
گفت:اون غذا ، غذای مدرسه نبود.
گفتم:شما دیر اومدین،بچه ها نمی دیدن که شما چی خوردین.
اشک هایش جاری شد و گفت:
خدا که می بینه….
?منبع؛کتاب چمران مظلوم بود
(خاطراتی از شهید مصطفی چمران)